تا توی همچین شرایطی نباشی نمیتونی درک کنی که وقتی یکی از دوستای خیلی نزدیکت جوابت رو نمیده و توی رابطت به مشکل بر میخوری و برای اولین بار میخوای با بقیه دوستات دردل کنی و تا میگی نمیدونم فلانی چرا جوابمو نمیده یا یهو بعد از 3 سال که روز و شب حتی درجریان آب خوردن ِ هم هم بودیم، حتی حالمو نمیپرسه، همه بگن ما میدونیم ولی الان صلاح نیست بهت بگیم یا باید حضوری بهت بگیم و غیره…از تعجب شاخ درمیاری وقتی میبینی حتی اونیکه به نظرت خیلی دورتر میومد هم بیشتر از تو در جریانه… وقتی هم که دوستات که میدونن تو ممکنه گیر بدی و تا نفهمی چه خبره، ول کن بحث نشی یهو به بهانه ی کار حرفو نیمه تموم میذارن و فقط میگن نگران نباش، بیشتر نگران میشی که چه اتفاقی افتاده که فقط باید رودررو بهت این خبر وحشتناک رو بدن…

پیش زمینه های ذهنیت هم از جریاناتی که در چند هفته ی اخیر پیش اومده اوضاع رو بدتر میکنه…

اینکه همه میخوان تا جاییکه میشه دیرتر باهت حرف بزنن، کلیات شخصیتت رو میبره زیر سوال که به احتمال زیاد بقیه انتظار یه رفتار نامعقول رو ازت دارن که نمیخوان خودشون این خبر رو بهت بدن!!!…شاید هم درست فکر میکنن نسبت به آگاهیشون به اتفاقات که بیشتر از توِ!!!…

نمیدونی چه حسیه، فقط میخوای زودتر بگذره با اینکه وقتت برای انجام پروژه ای که باید صبح تحویل بدی هم به همون نسبت کم میشه!!!…

امیدوارم کلا اشتباه فکر بکنم!!!…